شب سخت....
سلام عزیزم
روزهای خوبی نیست...
امشب تنهام...
آقایی من... کنارم نیست... مجبوره ک نباشه... باز در حقش نامردی کردن... باز بخاطر دل رحمی و خوبيش باید جواب پس بده...
تو خونه مثل دیوونه ها راه ميرم... یه دفعه بخودم میام میبینم وسط اتاق وايستادم و تو فکرم، نمیدونم چقد ولی پاهام درد میکنن...
بغض دارم... عصبانیم...
چندروز پیش باز معده ش خونریزی کرده...
حالش بد نشه... الان چطوره... کاش یه جیزی بخوره...
خدا جونم مواطبش باش...تا فردا ببینمش صدبار مردم...
از تنهایی تو خونه میترسم...
نفسم پیش خدایی بهش بگو... باشه من تسليمم... برای بابایی دعا کن...
خدا مواظب مرد خوب زندگیم باش...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی